جواب معرکه
امروز که برف آمد یک چای زعفران برای خود دم کردم و به تماشای برف پای پنجره نشستم.
وقتی به برف خیره میشوم ذهنم از هرچیز دیگری خالی می شود طوریکه دیگر نمیدانم درآن لخظه
به چه چیزی فکر میکنم.
محو دانه ها ی برف میشوم و فکر میکنم چه سفر طولانی داشته اند تا به زمین برسند.
تا لحظه ی آخری که برف می بارد من همان جا کنار پنجره می نشینم و به بیرون نگاه میکنم.
همینکه آخرین دانه های برف مهمان زمین شدند .
شال و کلاه می پوشم و به خیابان می زنم.
نرمی برف زیر پاهایم مرا به وجد می آورد
خیابان سراسر سفید شده و هیچ رنگ دیگری جلوه ی سفیدی برف را ندارد.
جایی راپیدا میکنم که برف دست نخورده باشد مقداری از برف را با دستانم بر میدارم و درون دهانم میگذارم.
با اینکه برف همان آب است ولی در شکل دیگر اما در دهان طعم دیگری حس می شود.
شاید بخاطر سرمای مطبوع برف این طعم خاص در دهان میپیچد.
به گونه ایست که دوست داری بازهم آن را امتحان کنی.
من زمستان را برای برف اش دوست دارم.